سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سخت‏ترین گناهان گناهى بود که گناهکار آن را سبک شمارد . [نهج البلاغه]
برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش-فصل آخر

al ahmad6

فصل 6


قدیمی ها راست گفته اند که اگر دلتان گرفت بروید سراغ اموات .ولی این فقط سراغ اموات رفتن بوده است یا گذری به سنت ملموس؟ و به گذشتهء موجود؟ و به اجداد و ابدیت در خاک؟ و خود را با همهء غمهای گذرا و حقیر در قبال آنهمه هیچی کوچک دیدن؟ و فراموش کردن؟...من نمی دانم پس ژاپنی ها چه میکنند یا هندوها یا همهء آنهایی که بگذشته از راه گورستان نمی روند! شاید بهمین دلیل است که ژاپنی ها هاراکیری می کنند؟ یا زردشتی ها هنوز در یزد و کرمان به رسم عهد بوق اموات را در برجهای خاموشی می گذارند یا شاید هندوها که به نسخ معتقدندو...رها کنم این پرت و پلاها را.به هر صورت رفتم.سراغ پدرم.با مادرم و یکی از خواهرها و دو سه تا از خواهر زاده ها.
قبرستان بزرگ بود با تک و توک درختش و فراوان آهنی.هریک بر سر قبری کاشته . و به شاخهء سیمی آنها چراغی همچون میوهء همیشه بهار شب قبر، برای سر سفرهء آخرت.و تک و توک عکسی آفتاب خورده به سینهء تیرها و با چه حسرتی! نکند تو هم الان چنین قیافه ای را داشته باشی! و سنگ قبرها پر از وفدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات...و الخ. و راستی چندتا از این همه مرده معنی این شعر را می دانسته اند تا بتوانند جواب من ربک را درست داده باشند.
به هر صورت تمرینی از عربی دانی برای آن شب؟و جوی آب جداکنندهء صحن عمومی قبرستان از اشرافیت اموات.از مقبره های خانوادگی.خانوادگی؟بله.عینا.حتی با اعلانشان بر سر درها. به خط خوش و بر کاشی که آرامگاه ابدی خاندان فلان...چیزی کف دست کلید دار گذاشتم که چون گربه ای سر سفرهء زیارت اهل قبور همیشه حاضر است و آهاه درست میان خانواده.آن وسط پدر.و سنگ قبرش همان که خودم دادم نوشتند و تراشیدند.بی شعر.و فقط با همان هوالحی الذی لایموتش و اسم و عنوان و تاریخ ولادتی و وفاتی.مرمر زرد سبزی زننده.سنگ هنوز می درخشید و رگه های سفید و صورتی در آن مشخص بود و کلمات مشکی برجسته و خوانا.دیدم خیلی می خواهد تا گذشت زمان اثزش را بکند:خوب پدر .می بینی که عجله ای نیست.در احتیاج تو به نوه داشتن. وانگهی برادرزاده که هست...و آن طرف تر بالای سرش خواهرم خوابیده.که به سرطان رفت. و آن طرف تر خاله.آنکه کر بود.و آن طرف تر هم پای دیوار زن دومش.زن دوم پدر را می گویم.که از پیش رفت تا خانه را آب و جارو کند.بله.عین خانه مان.همه دور هم.و با همان شلوغی ها.و رفت و آمد.مادرم نشسته سر قبر وسطی و شانه هایش زیر چادر می لرزد. و خواهرم پهلوی دستش دارد قرآن می خواند.بزمزمه ای.بی صدا.آخر بابا خوابیده. و خواهر دیگرمان او هم از سر و صدا خوشش نمی آمد.درست مثل من.آخر او هم بی تخم و ترکه مانده بود.و خواهر زاده ها هم هستند.همانها که هفتهء پیش برده بودمشان به گشت و گذار روی دریاچهء سد کرج. و چه کشفی کرده بودند.اینجا هم دارند کشف می کنند.همانجور کنجکاو و جوینده.از این قبر به آن دیگری سر می کشند .به کشف دیگری به تجربهء تازه ای از عالم مرگ برای زندگی.از عالم اموات برای دنیا.یعنی از آن خانه به این خانه.به سلام و احوالپرسی.یعنی فاتحه.و لا اله الا الله گرمازده و بی حالی از مرده شورخانه بلند است و سوت تیز و کشداری از ایستگاه راه آهن.وسائل صوتی تعادل صحنه.دنیا و آخرت.یا چاوش های آخرت و دنیا.و کدام آخرت؟ و کدام دنیا؟ مگر همین مقبرهء خانوادگی مرز دنیا و آخرت نیست؟اینکه عین خانهء ماست.عین دنیای مادرم و خواهرم و خواهر زاده ها و این همهء خلایق.پس چه دعوت بیهوده ای از دو سو؟ در این راه نیازی به هیچ چاووشی نیست.و اصلا راهی نیست و سفری نیست.دنیا عین آخرت و آخرت عین دنیا...و راستی این مادر به کدام یک از این دو دنیا متعلق است؟ این یک کیسه استخوان چادرپوش که اگر کمی بلندتر گریه کند،صدا بجای از حلقش،از استخوانش درمی آید .آیا این همان زنی است که پنجاه و خرده ای سال با اینکه زیر خاک است بسر برده؟ و آن دیگری را زاییده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ دیگر نه خوراکی دارد و نه خوابی.عین بابا.بابا هم الان یک کیسه استخوان بیشتر نیست.فقط کیسه ها با هم فرق دارند.یکی سیاه یکی سفید.میدانی پدر؟ شبها همانجور گرفتار آسم است.هیچکاریش هم نمی شود کرد.یعنی تو هم که رفتی فرقی نکرد.سرش هنوز آرزوی یک بالین را دارد . و بعد.میدانی که من هنوز...برایت که گفتم.شمس هم که هنوز زن نگرفته.باز گلی به جمال آن برادر که همین یکی یکدانه اش باقی مانده.راستی میدانی پدر؟بچه دومشان هم آمد.باز هم پسر.نوهء دوم پسری تو.خوشحال نیستی؟ می بینی که چراغت کور نمانده.شبهای روضه همچنان برقرار است.نگذاشتیم در خانه ات بسته شود.هنوز هم میرزای آهنگر می آید پای سماور و محمود طبق کش خدمت می کند.عینا.انگار نه انگار که تو رفته ای.فقط از دم در بلندت کرده اند و گذاشته اند روی سر بخاری.پشت قاب عکس.و چه جوان. و چه ساکت! و چه بالابلند و رنگی.همان شمایل که قدیر نقاش ازت کشیده بود.یادت هست؟ تپانده بودیمش توی صندوقخانه و یک روز من کشف کردم که میخ زیر زانویت را سوراخ کرده. و بچه زحمتی برایت وصله اش کردم.گرچه نباید یادت باشد.من که به تو بروز ندادم...

قرآن را بستم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.مردها و زنها یکهو سر یک قبر کپه می شدند. و انگشت ها به سنگ و سرها پایین.مدتی می ماندند و بعد تک تک بر می خاستند.به نسبت جراتی که داشتند یا به نسبت ارثی که برده بودند-یعنی بستگی با صاحب قبر.یعنی به نسبت نزدیکی به آخرت.مگر نه؟ و از تعدادشان وجنسیتشان می شد فهمید که صاحب قبر کیست.پدر است یا مادراست یا خواهر و برادر یا شوهر و عمه و خاله. و زنی تنها بر سر قبر آنطرف نهر چنان ضجه می زد که انگار شوهرش داماد بوده و از توی حجله یکسر آمده اینجا.اما نه. بچهء زنک دورش می پلکید.خوب چه مانعی دارد.مگر همه مثل تو عقیم اند؟ از توی حجله هم می شود رفت به عالم آخرت و حجله هم داشت.می بینی که در گورستان هم خودت را رها نمی کنی .احمق! و زنک؟ خودش یک کپهء سیاهی .عین مادرم. و دمرو سر قبر افتاده.و صدایش؟ چقدرشبیه صدای خواهرم.راستی مادر یادت هست که روی سینهء خواهرم سرب داغ کرده گذاشتید؟ هان؟ همان از توی حجله نمی دانم چه دردی گرفته بود که آخر سرطان شد.و درمان ها و دکترها.به هووداری راضی شد اما به عمل نشد.آخر شوهر او هم بچه می خواست.عین من.مسخره نیست؟و خواهرم عجب سرتق بود.باز هم عین من.نمی خواست دست مرد غریبه به تنش برسد .با مچهای مودار.و لابد موهای سفید.که از زیر ساقهء دستکش بیرون زده.گرچه طبیب او پیر نبود. البته من توی مطب دیدمش نه پای تخت عمل.مچ دستش با یک دکمهء نقره بسته بود و رویش نقش سکه های هخامنشی .بخود من گفت اگر پستانش را برداریم دو سه سالی مهلت دارد .درست همینطور.و برای خواهرم ؟ مثل اینکه گفته باشد اگر چادرش را برداریم .هر دو یکسان بود.یارو ابته به فارسی نگفت.نه برای اینکه قصابی قضیه را پوشانده باشد.بلکه مثلا تا مریض را نترساند.ترس!خواهرکم خودش خواسته بود سرب داغ کرده بگذارند.گفته بود دلم می خواهد آتش جهنم را هم توی دنیا ببینم.آخر همه چیز دیگرش را دیده بود.تجربه کرده بود.ولی هرچه کردیم برای عمل حاضر به تجربه نشد که نشد.عجب سرتق بود.که مگر چه خیری از این زندگی برده ام؟ با این قرمساق...اصطلاح خودش بود.هیچوقت اسم شوهرش را به زبان نمی آورد . یا ضمیر سوم شخص به کار می برد یا یکی از این فحش ها.و...بچه نداریم تا پایش بنشینم...و راست گفته بود میدانی مادر چطور شد که من در رفتم؟یعنی رفتم سفر؟یادت هست؟آخر من که کف دستم را بو نکرده بودم.دکتر گفته بود که تا مغز استخوانهایش پوک می شود .گفته بود به کوچکترین ضربه ای یک هو ساق پایش می شکند و لگن خاصره اش. بهمین وقاحت.میدانی یعنی چه مادر؟ یعنی گردویی از درون پوسیده . و پوستی که حتی ضخامت نازک ترین پوست گردو را هم نداشت...و آنوقت چه پوستی!؟زنم میگفت عین مرمر.صاف و نرم.یا برگ گل.یادت هست مادر؟ تو خودت برایم تعریف کردی که به کمک خاله و خواهرهای دیگر سرب داغ کرده گذاشته بودید روی سینه اش...

خبرش را بعدها به من داده بودند. سرب را گذاشته بودند توی اجاق آب شده بود و کف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخی فلز که پریده بود تکه سرب پهن و ناصاف و سوراخ سوراخ را گذاشته بودند روی پستانش...عجب!من حالا می فهمم!بله حالا.که چرا هر وقت اسم بچه می آید من یاد خواهرم می افتم و سرطانش و سرب داغ کردهء روی سینه اش و بوی گوشت...

قرآن را توی جلد کهنه اش گذاشتم و پا شدم و :
-مادر نمی رویم؟ بد هوایی است.می ترسم نفست باز تنگ بشود.
-برویم ننه سری هم به عمقزی گل بته بزنیم.دیرت که نمی شود؟
نه مادر.من دیگر آزاد شدم.برویم.و راه افتادیم.نفر آخر من.در مقبره را بستم.یعنی در خانه را. و خداحافظ پدر. و ممنون. می دانی که من هیچوقت از تو تشکر نکرده ام...اما حالا از ته قلب ممنونم.اگر تو خواهرمان را همین جا نخوابانده بودی...اما تا یادم نرفته.اینرا هم بدان که من سنگ قبر تو نیستم.یادت هست که می گفتی دنیا دار بده بستان است؟
و رفتیم.آن وسط قبرستان.زیر سایهء هیچ درختی و در پناه هیچ تیرک چراغی.قبری بی نام ونشان که نه .با سنگی کوچک.و عجب پاخورده و سابیده! دو سال دیگر حتی تو هم نمی توانی خطش را بخوانی .ببینم مادر ،قبرها را چند ساله پا می گیرند؟سی ساله؟ پس چیزی نباید مانده باشد.بله من دوازده ساله بودم که مرد.سربند بی حجابی.پس موعدش هم گذشته یا دارد می گذرد.بعد یک جسد دیگر و یک سنگ دیگر با اسمی و تاریخی دیگر .راستی او هم بچه نداشت.حتی شوهر نکرده بود.تنها همین سنگ قبر را داشت.یعنی دارد.دارد؟ بله دیگر.چرا. خاطره ای هم در ذهن من و ده بیست تایی از بچه های آن دوره.که حالا هر کدام پدری هستند یا قاضی دادگاهی یا سرهنگی .خاطرهء دیگری هم در دو سه تا از قصه هایی که من وقتی بچه بودم از او شنیده بودم و وقتی بچه تر شدم نوشتم. و آنوقت خود این عمقزی.با روبنده اش و قدکوتاهش و چاقچورهایش.گالش روسی اش.هفته ای یک روز خانهء ما بود روزهای دیگر خانهء دیگر اقوام.
خانهء ما همان روزی می آمد که شبش روضه داشتیم.می آمد و تا فردا صبح می ماند.روضه را هم گوش می داد و بعد برای ما قصه ها قصه می گفت.وچه قصه ها!سبز پری زرد پری.شب های روضه شام دیر می شد و اگر عمقزی نبود ما خوابمان می برد .واین قضایا بود تا بی حجابی شروع شد.و عمقزی با روبنده و چاقچور، و با پایی که به خانه بند نمی شد!و می دانید چرا بهش گل بته می گفتیم؟چون روی دستهء راست روبنده اش یک گل و بته انداخته بود .سبز و قرمز.با نخ ابریشم. و چه دور و پرش می ریختیم.عین خواهرم که میان بچه ها آب نبات پخش می کرد. و چنین زنی پاگیر شد.پاگیر اطاق اجاره ایش.سه ماه بیشتر دوام نیاورد.زد بکله اش.قوم و خویش ها جمع شدند دکتر بردند بالای سرش.و سه چهار ماهی پرستاری و مواظبت. و هر روز آش و شله ای از یک خانه.تا عاقبت همه خسته شدند و صاحب خانه سپردش به تیمارستان.و حالا این قبرش.خوب عمقزی.تو هم بچه نداشتی.راستی تو با این قضیه چه می کردی؟آیا مثل من بوق و کرنا می زدی؟ یا خیال می کردی قصه هایت بچه هایت بودند؟ تصدیق می کنم که در تن آن قصه ها دوام بیشتری داشتی تا در تن این سنگ سابیده که سه چهار سال دیگر پامیگیرندش.می بینی که.و اینک من.یکی از شنوندگان قصه های تو.اصلا بگذار قصه ای بگویم.حالا که دهان قصه گوی ترا بسته اند .می شنوی؟بله .پدری است و پسری و نوه ای .یعنی من و بابام و جدم.این آخری در قبرستان مسجد ماشاءاله.مشت خاکی در یک گوشهء این سفرهء سنت و اجداد و ابدیت.پسر در قبرستان قم.همین بیخ گوش تو.و هنوز نپوسیده.بلکه یک کیسه استخوان.و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات.یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت.یعنی به این هیچی که تو در آنی.آمده تا خود را در این هیچ فراموش کند.اما این نسخه هیچ افاقه ای نکرده.عین نسخهء نطفهء تخم مرغ.یادت هست؟ و این خود بدجوری بیخ ریش این نوه مانده.راستش چون این سفرهء خاکی بد جوری بی نور است.تو تا سه چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود.اما پدرم هنوز فرصت دارد.هم سنگی دارد بر گوری و هم نوه ها دارد و پسرها. و در خانه اش هم هنوز باز است.اما این نوهء پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو ...نمیدانی چقدر خوش است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست.این زنجیر را که از ته جنگل های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچهء فردوسی تجریش آمده.آن بچه ای که شنونده ء قصه های تو بود با خود تو بگور رفت. و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده ای را بجا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده ء شما پناه بیاورد.پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همهء اجداد و همهء تاریخ.من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویشم.من اگر شده در یک جا و به اندازهء یک تن تنها نقطه ی ختام سنتم.نفس نفی آینده ای هستم که باید در بند این گذشته می ماند.می فهمی عمقزی؟اینها را.دلم نیامد به پدرم بگویم.ولی تو بدان. و راستی میدانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماندکه اگر شده به اندازهء یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی ای . و این زنجیر ظاهرا بهم پیوسته که برگردهء بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می پیوندند-اگر شده به اندازهء یک حلقهء تنها ، گسسته است. و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست.و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشتهء در هیچ و این سنت در خاک.


بار اول در اول مرداد 42 تمام شد

بار دوم در 20 دیماه 1342



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محسن ( شنبه 86/10/8 :: ساعت 1:21 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن سوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن دوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب( سخن اول)
گل زیبای من
گل من
تو و خداوند نه تو و مردم
در فنای خویش بقا یافتن!
طاقت فرساترین درد تنهایی است.
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 6
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 57568
» درباره من

برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
محسن
بنام خداوند خالق انسان ها به نام انسانها خالق غم ها به نام غمها به وجود آورنده ی اشک ها به نام اشک ها تشکیل دهنده ی قلب ها به نام قلب های ایجادگه عشق به نام عشق زیباترین خطای انسان تمام آنچه که فکر می کنم مال من است،‌ تقدیم شمایی که قلب هایتان را دوست دستها و دستنوشته هایم می دانید. سلام هم سایه ها، ‌سلام هم قلب ها،‌سلام به تویی که فکر می کنی می شود بهتر از این نوشت و سلام به تویی که فکر می کنی بهتر از این نمی شود. سلام به ناگفتنی هایی که با خودتان می آورید و بازپس می برید و سلام به حرفهای قشنگی که برایم جا می گذارید. دنیای کوچک من هم پر است از همان خیال های طلایی که هیچ وقت نمی شود فروخت، پر است از دریاهایی که با تمام کوچکی ، برای نشستن روی ساحلش و قدم زدن روی ماسه هایش به قدر کافی بزرگ است. من همیشه منتظرم تا مسافری آشنا بیاید تا دروغ پنداران ببینند که در دریاهای خیال هم ،‌ قایق هایی واقعی برای پارو زدن هست و روی درخت های احساس هم پرنده هایی هستند که فقط برای ایمان آورندگان آوازهای آشنا می خوانند... mohsenirani4217@yahoo.com

» آرشیو مطالب
آذر86-گنج اول
آذر86-گنج دوم
اثر منتشر نشده جلال آل احمد
دی 86-گنج اول
دی 86-گنج دوم
بهمن 86-گنج اول
اسفند86-گنج اول
فروردین87-گنج اول
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهمن 91- گنج نو

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
جم جمه
عاشقان فیگو
برای طرفداران فیگو
دختری از جنس آسمان
نتایج زنده مسابقات فوتبال
دانلود نرم افزار
خبرگزاری ایرنا
خبرگزاری ورزش ایران
سایت برنامه نود
خبرکزاری دانشجویان
باشگاه اینترمیلان ایتالیا
مجموعه اسم های ایرانی
همراه اول
کدهای جاوا اسکریپت
نهاد ها و ارگان های دولتی

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب